عکاسی از شهر سوخته

دیدن دگر آموز و ندیدن دگر آموز

بوی موهات این‌جا و اکنون
در چهارباغ
در ترافیک نواب به توحید
در تمام تونل‌های کائنات پیچیده است

باید بدوم
دنبال رد پاهات
در بادهای رزوه
در باران‌های نبرد
و پس بگیرمت از این مغزِ فراموش‌کار

باید نقب بزنم
به دایره‌ی گمشده‌ی درونم
به همان ساعتی که تو
به سپیدارت تکیه داده بودی
و شعری از شیمبورسکا می‌خواندی

باید آن شعر
آن پل نامیرا
آن قطعه‌ی گمشده را
دوباره به خاطر بیاورم

جواد خوانساری

مخفی شدم از خودم

مثل سنگی در فکر ابرها

و سال‌ها تحمل کردم

درد نباریدن و اضطراب سقوط را

.

نمی‌خواستم سقوط کنم

پس باریدم بر سنگ سختِ واقعیت

و هزار تکه شدم

.

حالا تکه‌هایم در آدم‌ها

خانه‌ها و خیابا‌ن‌ها و ابری که رهایش کردم

درد می‌کند درد

جواد خوانساری

دارم گرگ می‌شوم

یک گرگ تدریجی

که پوست گوسفندی‌اش را

از درون پاره کرده است

.

ماه گذشته از زیر ناخن‌هایم

پنجه‌هایی از فولاد جوانه زد

که تمام ناخن‌گیرها را تباه کرد

.

دیشب مسواک که می‌زدم

در آینه دیدم

جای دندان‌های آسیاب

چاقو روییده است

.

و صدایم که زمانی

زیبایی زن‌ها را آواز می‌خواند

ذره‌ذره به زوزه تبدیل شده است

.

من از صورت خونی اطرافیان‌ام

دانستم که گرگ شده‌ام

نه از این گرگ‌های استعاری

که اشاره دارند به چیز دیگری

جواد خوانساری

نه آقای حافظ نه!

۱۴۰۳/۰۶/۱۸

حافظ نوشته بود:

همایِ اوجِ سعادت به دامِ ما افتد

اگر تو را گذری بر مُقام ما افتد

و من که این سطرها را در نوجوانی خوانده بودم باورم شده بود تمام ماجرا همین است. اما گذر سال‌ها، و آمد و شد آدم‌ها چیز دیگری می‌گفت. احساس می‌کردم هربار که همای سعادت بر شانه‌ام فرود می‌آید، تندبادی از ناکجا هما را به برخاستن و رفتن مجبور می‌کند. و من هم‌چون آشیانه‌ای تهی برجا می‌مانم.

تا همین دیروز که در چهارباغ نشسته بودم به خواندن «اشیای خانم ایکس» از هرمان د کونینک و رسیدم به این سطرها:

سعادت

هفت پرنده است

پرنده‌ها پر کشیدند

و مدت‌هاست

رفته‌اند

و آن آشیانه‌ی خالی منم.

آقای حافظ، باید قبول کنیم در این یک مورد حق با هرمان است و هر کدام از ما، آشیانه‌ی خالیِ هزار همایی هستیم که خیال می‌کردیم آمده‌اند که بمانند و ما را به سعادت برسانند.

برچسب‌ها: هرمان د کونینک، حافظ، شعر
جواد خوانساری

تاریخ تاریکی من

۱۴۰۳/۰۲/۱۰

نه از سنگ

نه از چوب

نه حتا از نور

من از دور

خدایی ساختم

...

من با دست‌های سرد کودکی‌ام

در خانه‌ی تاریک

خدایی ساختم از واژه

مجسمه‌ای از کاغذ و جوهر

...

من خانه را آتش زدم

که دست‌هایم گرم شود

و نمی‌دانستم خدای دور

فقط بلد است مثل ستاره‌ها سوسو بزند

اما بلد نیست بلند شود از تختش

تا دست‌های ترسیده‌ی یک کودک پایین بیاید

...

حالا نه آب

نه خاک

نه حتا مرگ

هیچ‌یک نمی‌توانند

زبانه‌های این آتشِ تاریک را

از دست‌هایم پاک کنند.

جواد خوانساری

به‌سان روحی سرگردان در برف

سپید بر سپید

ساکت و سرد در قلبم آرمیده‌ای

تو را اگر گریه کنم

آه

اگر گریه کنم تو را

مدفونِ اشک‌هایم می‌شود این جهان

جواد خوانساری

با زبانم (که تنها دارایی‌ام بود) ابرِ آسمان‌ها و سنگِ دریاها را لمس کردم. خنکای زلال چشمه‌ها و شعله‌ی سوزان آتش‌فشان‌ها را لمس کردم. خسته از مزه‌مزه کردن نرمی و زبریِ چیزها، از سردی و گرمی آن‌ها به خودم برگشتم. زبانم را مثل کلیدی در دهانم چرخاندم و قفل زنگارگرفته‌ی ذهن را گشودم. صدایی در من گفت: بگذار کلمات تو را بچشند، آن‌گاه تو زندگی را چشیده‌ای.

جواد خوانساری

بیا

با دستت

که خالی‌ست

و لمسِ چیزهای بی‌معنی

ناسورش کرده است

بیا

با چشمت

که انباشته‌ست

و دیدن بی‌معناییِ چیزها

نابیناش کرده است

بیا

با قلبت

که خانه‌ی خالی‌ها و انباشتگی‌هاست

و تجربه‌ی چیزهای بی‌معنی و بی‌معنایی چیزها

سنگش کرده است

برویم آن‌سوی چیزها و معناها

تا زوال

التیام‌مان بخشد

جواد خوانساری

رقصنده در تاریکی

۱۴۰۲/۱۰/۲۴

شاگرد گیاهی هستم

که در محاصره‌ی برگ‌های افتاده بر خاک

در حال رقصیدن است

.

.

.

پی‌نوشت: رقصنده در تاریکی (به انگلیسی: Dancer in the Dark ) نام فیلمی است به کارگردانی لارس فون تریه که در سال ۲۰۰۰ اکران شد.

جواد خوانساری

اندوه واقعیت

۱۴۰۲/۰۹/۲۷

من درخت باروت بودم ای ماه

اکنون که میوه‌ام نمی‌شوی

بر پنجه‌ی پا برخاسته‌ام

که آتشم بزنی

نترس!

جنون من مُسری نیست

اندوهِ واقعیت است

که دیوانه‌ام کرده است

بر روزهای جوانی‌ام

هیچ ابری نباریده است

من تا آخرین برگ خواهم سوخت

و خاکسترم را باد

به دشت‌های دور خواهد ریخت

و هرگز هیچ پروانه‌ای نخواهد فهمید

شهدی که می‌چشد

زمانی من بوده‌ام

جواد خوانساری