به من خوش آمدی
۱۴۰۴/۰۸/۱۰این یک موزه نیست
بدن شاعریست که پوستش
به تدریج شیشهای شده
تا به رایگان
اندوهِ شناور در رگهاش را ببینی
ولی اندوهگین نشوی
.
این یک شاعر نیست
هزارتویی از زهر است
که هر روز پیچ و تاب میخورد
در خودش
در خیابانها، در کافهها
در تختخوابها
ولی به راه خروج نمیرسد
.
نیازی به اذن ورود نیست
وارد مغزم شو
عصبهای آتشگرفته را کنار بزن
کلید را در دهانم بچرخان
و مرگ از زبانم پرواز بده